آیا توهم رفتنی هستی؟؟؟
نوشته شده توسط : nahal

آیا توهم رفتنی هستی؟

 
 
 
 
اومد پیشم. حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت :حاج آقا دوتا سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفتمن رفتنی ام

گفتمینی چی؟

گفتدارم میمیرم

 

گفتمدکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفتنه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد

گفتمخدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفتاگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتمراست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفتمن از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جونا و آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز وخوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و

قبول میکنه؟

گفتمبله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن

خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

گفتاما سوال بعدیم اینه که من با یاد مرگ آدم شدم

دیگه دین به چه درد من میخوره و یا اینکه با من چی میکنه؟

گفتماتفاقا دین به درد آدما میخوره نه غیر آدما، تازه شما از این به بعد

با دین عاشق میشی

بزرگترین کار دین عاشق کردنه عاقلهاست

و انسان کامل یعنی بشر غرق شده در دریای عشق و عقل

خنده ی زیبایی روی لبش نشست

انگار چشمهاش پنجره شده بود به رو به اقیانوس آرام

مثل خودش آرام آرام آرام

خدا حافظی کرد و تشکر

داشت میرفت گفتمراستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفتمعلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم

با تعجب گفتممگه بیماریت چیه؟

گفتبیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم

گفتمپس چی؟

گفتفهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتممیتونید کاری کنید که نمیرم

گفتننه

گفتمخارج چی؟

و باز گفتند نه!

خلاصه حاجی مارفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت

رفت و دل منو با خودش برد

یاد مرگ زندگی بخش است، باور کنیم!
 




:: بازدید از این مطلب : 1333
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 28 مرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: